تو را...

تو را با غیر خود می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آیدنشستم باده خوردم خون گریستم کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

تو را با غیر خود می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
وفای شمع را نازم که بعد از سوختن
به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد
حالا که دست هایت چتر نمی شوند
حالا که نگاهت ستاره نمی بارد
این من هستم که وفادار خواهم ماند
این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند
این من هستم که آخرش میسوزم
این تو هستی که میروی و من با چشمهای خیس به آن دور دستها چشم میدوزم …
میان عابران تنها تر از من هیچکس
نیست.....
کسی اینجا به فکر این غریبه در قفس
نیست....
دلم امشب برای خنده هایت
تنگ تنگست......
فقط در دستهای تو مردن
قشنگست......

تا که بودیم کسی کشت مارا غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آیینه بدانیم چو هست نه در آن وقت که اقبال شکست

خدایا
عشقــــــــی به من بده که مرا بسازد
همچون فرشتگان بهشت تو....
یاری به من بده که در او ببینم
یک گوشه از صفای سرشت تورا......

من آن گلبرگ مغرورم
که میمیرم ز بی آبی
ولی با خفت و خواری
پی شبنم نمی گردم

طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته
شعر میگویم به یادت در قفس غمگین وخسته
من جه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی
ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شب های هستی.....